فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

روزهاي نبود شوهر جان ١

امروز دومين روز نبود شوهر جان بود چه قدر سخته با اينكه خونه ي مامانينا واقعا خوش ميگذره و خب شوهر جان هم به طور معمول خودش تا دير وقت سر كاره ولي همون شب كه ميومد خونه و ميديدمش و الان نميبينمش احساس دلتنگي ميكنم تازه شش روز ديگه مونده اينترنت مامانينا قطع شده و فقط شبا وصله بنده خدا بابام خيييلي پيگيره ولي هاي وب......(تو ني ني وبلاگ توهين ممنوعه وگرنه ميخواستم يه چيزي بهشون بگمااااااا) هنوز وصل نكرده ديگه!!!!!!!!!... منم ميس كالا و پياماي شوهر جان رو آخر شب تو وايبر ميبينم(يعني ساعت سه نصفه شب) پنج شنبه شب رفتيم خونه ي مامان بزرگينا و همه رو ديديم و خيلي خوش گذشت نقلي خانوم ياد گرفته جيغ هاي بسييييييييييار بلند ميزنه ك...
31 خرداد 1393

عکس نقلی جونم ۲

دلم میخواست از نقلی خانوم عکس بذارم ولی تو همه ی عکساش خودمم هستم  کلی گشتم تا اینا رو پیدا کردم اینم از نقلی خانوم در شب تولد من در رستوران که خسته بود و خوابش میومد حالا بعدا عکسای قشنگ تری از بچم میگیرم ...
27 خرداد 1393

تولد آقاي مهربونم مبارك...

تولد امام عزيزم به طرز عجيبي در دل من شادماني ايجاد كردو تا حدي در بهبود روحيه ام موثر بود خييييلي ممنونم آقاي مهربونم كه يادت تا اين حد براي ما قوته قلبه...... پنج شنبه شب كه شب نيمه ي شعبان بود از شوهر جان خواستم بريم بيرون ( به بهونه ي خريد)  شادي مردم رو از نزديك ببينم و تو جشن شركت كنم كه البته جشن خاصي كه نبودفقط دو سه تا شربت و شيريني خورديم كه همون هم خيييييييلي چسبيد( دلم ميخواست وقتي رفتم تو خيابون همه جا شلوغ پلوغ باشه و همه تولد آقا رو به هم تبريك بگن ومولودي به پا باشه و خلاصه حس جشن تولد به آدم دست بده)  جمعه شب خواهر معصومه جونم و همسرشون و طاهاي نازو شيرين زبونم اومدن خونمون و دور همي كلي خوش گذشت( خدا ...
26 خرداد 1393

لالا كن

دلم گرفته..... نميدونم چرا  !!!!!!!!!!! شايد ناشكرم  ولي خب ناراحتي هاي فاطمه خيييييلي اذيتم ميكنه  دوست دارم روزي رو ببينم كه خوشحاله و ديگه فراموش كرده بهش حق ميدم چون فراموش كردنش سخته در واقع هيچ وقت فراموش نميشه فقط با گذشت زمان كمي عادي ميشه منم خيييلي سعي كردم خودم رو بزنم به اون راه ولي انگار بدتر بودشايد بايد عاقلانه به جاي پاك كردن قضيه مينشستم و در سوگواري خواهرم باهاش همراهي ميكردم و اشك ميريختم  تااينكه يواشكي گريه كنم و جوري وانمود كنم كه اتفاقي نيفتاده نميدونم چرا انقدر از ناراحتي فراريم بالاخره تو زندگي هر آدمي اتفاقات ناراحت كننده هم ميافته كه بايد به خودش اجازه بده كه براشون غصه بخو...
22 خرداد 1393

تولد تولد تولدم مبارک

روز ۱۷ خرداد ما هنوز اصفهان بودیم ومن صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مادر شوهر جان دارن کیک میپزن و حدس زدم که شاید برای تولد من باشه(آخه همینجوری هم یه وقتایی کیک درست میکنن) شب بعد از شام رفته بودم واحد خودمون که نماز بخونم بعد از نماز شروع کردم به یه کم تمیز کاری که بهم زنگ زذن و گفتن که بیا فاطمه یکتا داره گریه میکنه ولی هیچ صدای گریه ای هم نمیومد وقتی رفتم و در خونه رو باز کردم شوهر جان یه کیکی که شمع روش بود آورد و  همه که شامل مادر شوهر و پدر شوهر و سعید و فراز(جاریا نبودن ) گفتن هووووووووووووورا توللللدت مباااااااااااااااارک خدا رو شکر که یادشون بود البته تولدم رو یه روز زودتر گرفتن چون ما فردا صبح زود پا شدیم و...
20 خرداد 1393

مريض شدم

واي كه چه حال بدي دارم سرم و تنم درد ميكنن ديروز رفتيم باغ دايي شوهر جان( پدر جاري) عجب زيبا بود پر از درخت ميوه آلبالو و آلو و گوجه سبز و توت و ....  خييلي قشنگ بود خييييييلي..... ولي چه فاييده كه من مثل يه جنازه يه گوشه افتاده بودم انقدر حالم بد بود نميتونستم از جام تكون بخورم شب كه بر گشتيم خونه داغونه داغون بودن ديگه حتي دستامم نميتونستم تكون بدم ميدونيد تمام مدت درد و مريضي به چي فكر ميكردم نكنه بچمم وقتي مريض بود انقدر درد كشيد و من بيخبر بودم ولي هيچي نميگفت نگراني دومم هم كه خييلي حالم رو بدتر ميكرد اين بود كه نقلي هم بگيره هنوز هم نگرانم خدايا كمكم كن الان هم هنوز تن درد دارم ولي بازم خدارو شكر اگه نقلي...
16 خرداد 1393

اتتتتا...

اصفهانم ديشب همه ي فاميلا ي. پدر شوهر جان اينا خونشون جمع بودن الان هم داريم ميريم مجلس هفت مادر زن عموي شوهر جان!!! نقلي امروز خييييييلي قشنگ اسمش رو گفت بهش ميگفتم يكتا ميگفت اتتتا وقتي ميياييم اصفهان دو تا دگرگوني در نقلي رخ ميده يكي اينكه از يه سري فاميللاي شوهر جان اينا غريبي ميكنه كه تهران كلا از هيچ غريبه اي غريبي نميكنه دوم اينكه زبونش راه مي افته و چيزايي كه ميگيم روو تكرار ميكنه صبح شوهر جان دستش رو گرفته بود كه راه بره و ميگفت يك دو يك دو نقلي هم قدم از قدم بر نميداشت و نشست سر جاش و گفت يك و ديگه يك رو ياد گرفته بود و تا ما ميگفتيم يك تكرار ميكرد ولي تهران اينجوري نيست كلا هر واژه اي رو اولين بار اصفهان ياد گ...
15 خرداد 1393

تولد مامان جونم

امروز ١٣ خرداد تولد مامان گلم بود كه رفتيم خونه ي مامان جونم و كلي به زحمت انداختيمشون و حسااابي هم خوش گذشت نقلي هم خبيلي خونه ي مامانينا رو دوست داره وقتي كه ميرم اونجا ديگه كاري به كار من نداره همش چهار دست و پا از اين ور به اون ور ميره و بازي ميكنه راستي دو شنبه بالخره رفتم كلاس ايروبيك كه خييلي خوب بودو شايد هم اگر ادامه بدم گرمكي كم كنم قبل از كلاس از ترس اينكه مبادا سر كلاس گرسنم بشه يك عددو نصفي كماج( سوغات همدان) و خونه ي ماما نمينا هم دو تا پيراشكي خوردم شبش هم از ترس از دست دادن اندكي كالري يه فذاي فست فوديه چرب و چيلي و پرررررررر كالري پختمو جاتون خالي خورديم ديگه خيالم راحت شد كه اگر احياناًگرمكي كم شد سريع جب...
14 خرداد 1393

ده ماهگي نقلي خانوم

نقلي خانوم ما حساابي ديگه خانوم شدهو حالا ديگه ده ماهشه پيشرفت هايي هم داشته كه من به خوبي حس ميكنم معني جملات رو ميفهمه و عكس العملاي سريع نسبت بهشون نشون ميده  به حرفامون گوش ميده مثلا نذار دهنت كثيفه ورو ميفهمه و ميندازتش كنار ولي اگه حواسمون نباشه دوباره  برش ميداره يعني قشگ كشيك ميكشه ببينه كي حواسمون نيست تا چيزهاي ممنوعه رو برداره و بخوره بعدش هم كه ما ميبينيمش يا سريعا پرتش ميكنه و خودش رو ميزنه به اون راه يا توصورتمون به پهناي صورتش ميخنده كه دعواش نكنيم خيييييييلي بامزه ميشه در اين جور مواقع تب لت هم جزء چيزاي ممنوعه براي نقليه و من بهش نميدمش يه بار دادمش به طاها تا باش بازي كنه. و نقلي اين صحنه رو ديد ...
14 خرداد 1393

سفر به مريوان

آخرين باري كه وبلاگ رو آپ كردم شوهر جان دم در داشت چمدونا رو ميبرد بيرون و من با روسري و چادر و.... در كمال خونسردي نشسته بودم واسه خودم وبلاگ مينوشتم   اول رفتيم همدان واي كه خاطراتم پشت سر هم زنده ميشدن چهار سال دوران ليسانسم رو توي همدان به تفريح با دوستام گذروندم در بدو ورودمون به همدان اومديم آدرس هتل رو از دو تا خانوم بپرسيم مت سرم رو از پنجره بيرون آوردم كه يهو ديدم يكي از خانوما شهناز از دوستا و همكلاسياي قديمم بوده خييييييييلي برام جالب بود آخه همدان ديگه انقدرا هم كوچيك نيست شب رو در هتل گذرونديم و صبح به سمت مريوان حركت كرديم بعد از ظهر رسيديم مريوان كوههاي سبز و درياچ ه ي بسيار زيباي زريوار مريوان رو به شهر...
14 خرداد 1393